کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
این شعر با صدای شجریان عجیب من و منقلب میکنه و امروز مدام دارم زمزمش میکنم
بیست و هفتم
اسفند
نود وهفت
احتمالا دیگه نتونم دیگه پستی بزارم این طرف سال.سال عجیب و غریبی بود.یک عالمه حرف و حدیث و ناراحتی و گاهی هم شادی.این روزشمارا که روی اعصابتون بود چند تا دلیل داره که احتمالا ادامه هم بدم.اولش یه روزشمار بود برای یک روز بسیار مهم برای من.من فقط یکبار این روز رو فراموش کردم و بعدش خیلی رنج کشیدم و هنوز هم.
بعدش دیدم خیلی از کارها رو میتونم اینطوری به یاد بیارم.
با خودم قرار گذاشتم هرز نویسی نکنم.در واقع هر بار که حس نوشتن و اینجا بروز میدم یه داستان رو دارم نابود میکنم.این و محمد بهم گفت.باید شبی هزار کلمه بنویسم البته هدفمند.دارم سعی میکنم که اینکار و بکنم.ولی از این جا هم نمی تونم دل بکنم.در نهایت باید یه کاری میکردم و نتیجه این شد که این مدلی ادامه بدم مگر اینکه چیز خاصی و باید بنویسم مثل امشب.
به جرات میتونم بگم بیش از یک دهه است که از عید و تعطیلی هاش دل خوشی ندارم حتی با اونکه خیلی از سفر های خوب این سال هام رو توی عید رفتم.
هیچ هیجانی برای اومدنش ندارم و امسال هم بیشتر بیشتر.
فکر و خیال رفتن و نزدیک شدن به موعدش هر روز بیشتر من و درگیر خودش میکنه و این عید فقط باعث میشه روزهای بیشتری و مجبور باشم که بهش فکر کنم و این ازارم میده.
این روزها اونقدر میرم تو خودم که انگار عالم و ادم فهمیدن.اکثر رفقا با ذکر این جمله که تو دیگه مثل قبل نیستی بهم یادواری میکنن که چیزی داره تو مخم میگذره.یه سری اتفاق ها هم هست که به کسی نمیشه گفت و باید هی بریزم تو خودم و نتیجه این میشه که مدام باید با خودم حرف بزنم و مکالمه کنم.و در نهایت به هیچ نتیجه ای نمیرسم.
کلا که مثل همیشه حالم خوب نیست.لعنت به این روزهایی که بلاتکلیفی به ادم میکنه.لعنت
برای همه سال پیش رو سال خوبی و لبخند و سفر باشه .
مواظب خوبی هاتون باشید.
همه ی ماها رازهای سر به مهری داریم که روزا معلوم نیست کدوم گوری میرن و درست وقتی خواب میاد تو چشمات و دراز میکشی که بری تو هپروت پیداشون میشه هی خودت و توجیه میکنی هی مخت و پرت میکنی یه گوشه و باز قل میخوره میاد تو سرت .بعد کلافه ات میکنه میای میشینی یه قهوه میخوری سیگار میکشی کتاب میخونی اما انگار هیچکدوم این کارا رو نکردی.انگار هیچ جا نرفتن فکرهات همین جا روبروت نشستن و دارن بهت میخندن بهت میگن تموم شد؟؟؟بعدش ؟؟؟میخوای چه غلطی بکنی ؟؟؟من که بخواب نیستم ؟؟؟تو هم که بی خوابی بیا یکم دهنت و سرویس کنم .
بدترین قسمت زندگی یه ادم این میتونه باشه که از ترس قضاوت شدن هیچ حرفی نتونه بزنه.بدتر ترش اینه که هیچکس نباشه که بتونی بهش بگی انگار تو خلع زندگی میکنی و هیچ صدایی از درونت بیرون نمیره کلافه ات میکنه روی سینه ات سنگین میشه دلت میخواد گریه کنی اما هیچی بیرون نمیزنه یه حناق شده چسبیده به دلت.نه پایین میره و نه بالا میاد.فکر میکنی معدت سنگینه شده یه چیزی تو گلوت گیر کرده هی اب میخوری هی اب میخوری هی اب میخوری میری شراب میخوری میری الکل میخوری پایین نمیره بدتر میشی مثل یه دستمال کاغذی مچاله میشی تو خودت بعد که خوب دهنت صاف شد انگار یه دستمال مچاله ست که بازش کردی ولی چروکاش از بین نمیره .میری بخوابی از بس که خسته شدی نمیفهمی کی میخوابی و صبح انگار صد نفر زدنت انگار خستگی صد سال باهاته.از روز بی چاره بودن بیدار میشی و میزنی بیرون دلت میخواد اولین نفری که بهت اخم کردو مثل کیسه بکس بزنی ولی فقط لبخند میزنی و نهایت چارتا فحش ناموس تو دلت بهش میدی و رد میشی یه سیگار روشن میکنی و فکر میکنی کاش یه موش خرما بودم تو صحرای کالاهاری .
نصفه شب با یه خیال با یه تصور از خواب میپری.
در من مردیست که عجیب حال و هوای مردن دارد.
در من مردیست که شک مثل کک به تنبانش افتاده.
در من مردیست که بی قرار هیچکس دیگر نیست
در من مردیست که فقط یک عالمه غم دارد و حرف هایی که به هیچ کس نمی تواند بگوید.
در من مردیست که میخواهد دیگر نباشد.
یه وقتایی حال ادم بده دیگه.میدونی چرا حالت بده هاومیدونی باید چیکار کنی یا میکردی یا چیکار نباید میکردی.میدونی ولی حالت بده.دلم میخواد برم یه جا اربده بزنم.زار بزنم.فریاد بزنم.میشه سهم من و از دنیا بدید برم؟؟؟
کاش میدونستم تا چند سال دیگه زنده ام.کاش میدونستم چند سال دیگه باید شبا بی خوابی بکشم.کاش میدونستم حقیقت چیزهایی رو که نمیبینم.کاش میتونستم واقعیت ها رو ببینم.کاش میتونستم همون جوری که حرف ها رو میشنوم باور کنم.
لعنت به من که احمق نیستم.
لعنت به من که اینقدر حالم بده
لعنت به من که نمیمیرم از این همه درد
داشتم توی تایم لاینم توییت را یکی در میان فیو میزدم.رسیدم به یک رشته توییت از یک خانم دکتر.ظاهرا عشقش برای اینکه پذیرش امریکا بگیرد ولش کرده بوده و با کی رل زده بوده که ببرش ینگه دنیا.اینجور وقت ها چیزی که بیشتر برایم جذاب است کامنت هاست.میان یک عالمه توییت های حاله زنگی و جاج بازی به قول توییتری ها یک کامنت کوتاه نظرم و جلب کرد پسری که گفته بود من میتونم براتون یک ماهه پذیرش امریکا بگیرم.همین کامنت ساده ویر انداخت توی تنم که برم و امار بگیرم ازش.
اسم اکانتش مهدی بود و یه پسوند عجیبی داشت که بعد فهمیدن رفیقمون خدا نا باوره و برای تمسخر دین و اینها این اکانت را زده .توی صفحه اش پر بود از توییت های ی و حرف های زد دین.بعد از تقریبا یک ساعتی جواب پیامم را داد و یک سری سوال پرسید در مورد سن و هدف از مهاجرت تاهل و بچه و تخصص و دارایی .جوابش را که دادم گفت هدفت کدوم کشوره و بعد تخصصش رو گفت و تاکید کرد که من کاری که میکنم هزینه ای نمیگیرم و پول هایی که پرداخت میکنید از طریق سفارت امریکا در ارمنستان است و بعد از پذیرش درخواست تمام کارها از طریق سفارت انجام میشه .کمی که گپ زدیم ازش پرسیدم که کدام کشور است اول کمی طفره رفت و گفت قرارمون این بودکه نپرسی من کی هستم و کجام ولی بهت میگم که ایسرا.ییل هستم ولی چیز دیگه نپرس.
بحثمان خیلی تخصصی بود اما چیزی که برای خودم درگیرم کرده بود یکی از سوال هاش بود که با کلی من و من کردن پرسید و گفت بعد از این همه سال نمیخواید بچه دار بشید ؟جوابی که دادم خیلی مهم نبود اما درونم یک دفعه به شدت خالی شد.یک روز هایی من پسری بودم که دلم یک دوجین بچه میخواست.قد و نیم قد /پسر و دختر/کوتاه و بلند ولی حالا یک حجم از بی تفاوتی و انزجار از بچه ها درونم شکل گرفته دلایلش را هم خودم میدانم و این خیلی مهم نیست.
مثلا فکر کردم اگر با معشوقه دوران جوانی که بسیار خاطرش را میخواستم به سر انجام رسیده بودم شاید الان سه تا بچه داشتیم و انقدر از زندگی گله مند بودیم که حد نداشت یا شاید هم ادم های کم توقعی میشدیم که تمام لذتمان بچه هایمان میشد.وقتی به 13 سال پیش فکر میکنم انگار همین دیروز بود که هیجان رسیدن داشتم و امروز یک ادم پر از نرسیدن و حسرت های توهم گونه دارم و بی قراری های کودکانه ای که هیچکدام در دنیای واقعی شاید اهمیتی نداشته باشد.
چقدر دلم لک زد برای بچه های نداشته ام برای رویایی کودکانی که قرار بود به انها یک عالمه چیز یاد بهم دوچه سواری دویدن فوتبال وسطی دعوا حتی فحش های رکیک.اره من پدر عجیب غریبی میشدم .الان بچه های من داستانم هستن اونها رو طوری مینویسم که انگار بخش جدا ناپذیر منن.قطعا با بچه ها هم همینکار و میکردم.اون ها باید شر ترین و عجیب ترین بچه های دنیا میشدن.باید بهشوون یاد میدادم چطور حماقت هاشون رو کنترل کنن.چطوری عاشق بشن چطوری حسرت نخورن .سفر برن کتاب بخونن عاشقی کنن و از زندگی لذت ببرن.
و حالا من مردی هستم با بچه هایی که در ذهن منند .ادم های بی شناسنامه ای که درون من وول میخورند و بزرگ میشوند و قد میکشند.
چقدر به خیلی چیز ها بدهکارم و افسوس که این طلب هیچ وقت وصول نخواهد شد.
نزدیک به ده سالی میشه که فکر رفتن افتاده تو سرم و این چند سال اخیر بیشتر.از تلاش ها برای رفتن به استرالیا و بی مهری ها و بی معرفتی ها تا رفتن برادر به هلند طی 8 ماه با هزار مصیبت و مکافات و استرس و هزینه هزینه هزینه.
درست از وقتی که فکرش می افته تو سر ادم انگار دیگه هیچ جایی برای موندن ندارم.نه هیجانی برای مهمونی ها نه دل و دماغ دوستی ها و دوست داشتن ها.ادم های اینجا به شکل تاسف باری غیر قابل تحمل میشن .حتی مادر و برادرت حتی صمیمی ترین دوستات.نمی دونم بقیه که این فکر به سرشون میزنه هم همین طوری میشن یا فقط من اینطوری ام.تو مسیر گذشتن روزها یه سری خاطره ها و تجدید ها و رخداد ها هم به مرور به ازارت اضافه میکنه .دلخوری های مسخره ازرده گی های گاه و بی گاه.ادم هایی که دوست دارن یا نشون میدن که دوست دارن یا تو دوسشون دارن یا خیال میکنی دوسشون داشتی هم درکت نمی کنن .انگار برای درک نکردنت لج بازی میکنن و مدام بر این شکل رفتارشون هم پا فشاری دارن.
خیلی ها بهم میگم غم غربت هر جا که بری ازارت میده.ولی مگه الان من درست وسط غم غربت نیستم.تو همین نقطه که احساس میکنم هیچ کس درکم نمیکنه و حرفم و نمیفهمه غریب ترین جای دنیاست.تازه وقتی اونایی درکت نمیکنن که زبونت و میفهمن و حس میکردی میشناسنت درد غربتت صد برابر میشه.اره دلم میخواد برم یه جا که هیچکس من و نشناسه زبون مشترک تنها پلی بشه برای ارتباط و هیچ کس ندونه تو گذشته پر غوغای و درد من چی گذشته بهم.به همه لبخند بزنم و شاد باشم که اینجا دیگه خبری از دوستی های خاله خرسه نیست از رفقا و دوستی هایی که بوی هیچ کمکی ازش بلند نمیشه فقط قضاوت و سرزنش و پیش داوریه که توی حرف ها و کلام و رفتارشون جیغ میزنه.
درست وقتی تو سرت این فکرا میاد دیگه نه جایی برای موندن داری نه هدف خاصی برای رفتن فقط دلت میخواد کنده بشی و اینجا نباشی و به قولی به هر ان کجا که باشد به جز این سرا سرایم.
نه من هیچ کس رو میفهمم و نه هیچکس من و .یه دایرتالمغارف درد های با دلیل یه حجم عظیمی از دلتنگی و حسرت که درکش برای خیلی ها سخته ادم هایی که روز به روز در زندگی اینجا غرق میشن توی زندگی جدیدشون جا خوش کردن و دارن لذتش و میبرن اما وقتی بهت میرسن میخوان ثابت کنن که صد برابر از تو بدبخت ترن و تو باید بهشون اجازه بدی که بریزن بیرون و بگن شاید فکر کنن که حالا تو نسبت به خودت حس بهتری پیدا کردی.نه عزیز دلم اگر مطمئن باشم تو از من دلتنگ تری چیزی از دلتنگی من کم نمیشه اگر یقین بدونم که تو حسرتت بیشتر از من چیزی از حسرت هام کم نمیشه من اندازه خودم که ته ته ته ظرفیتمه درگیر اینهام.
دیگه مطمئنم که انتظار داشتن حتی از عزیز ترین ادم های زندگیم کار مزخرف و بی خاصیتیه.اینکه براشون از دردت هات بگی کمکی نمیکنه فقط به اونا فرصتی میده که یه روز با همون درد ها ازارت بدن.
مسعود میگه صبحا که با دوچرخه میره کلیسا توی راه همه بهش لبخند میزنن و براش دست ت میدن ادم های پیاده رو دوچرخه سوار ها و حتی پلیسا اونا میدونن تو از کمپی داری میای و مهاجری میدونن که اواره ای و جایی برای موندن نداشتی ولی سرزنشت نمیکنن که میموندی و ک و اباد میکردی کسی قضاوتت نمیکنه کسی به روت نمیاره که تو یه شکست خورده ای که اومدی زندگی ت و دوباره با هزار مکافات بسازی.
چرا این ادم ها نباید همسایه من باشن یا هموطن من ؟ من چی دارم برای از دست دادن ؟خیلی بیشتر از اون چیزی که میخوام بزارم و برم و خیلی سال قبل از دست دادم و بزرگ ترینشون شاید روح و حس و هیجان خودم باشه.یه مرد سی و چند ساله که انگار هیچ چیزی برای از دست دادن نداره و هیچ انگیزه ای برای بدست اوردن حتی.
هیچکس نمیتونه حال الان من و درک کنه رنج ها برای ادم ها مثل اثر انگشت متفاوتن.نمی تونی به بقیه بگی درکت میکنم چون میدونم که دروغه میدونم که اداست فقط حالم از جملات بعدش بیشتر بهم میخوره.
دیشب به رفیقمان گفتیم که من به جایی رسیدم که اگر کسی بگه یه کیلو هرویین تو بدنت جاساز کن و فلان کشور تحویل بده و برنگرد این کار و میکنم.هر گاری بگی میکنم که برم و الان دارم به این هر کاری فکر میکنم و دنبالشم.حس میکنه دیگه نمی تونم و واقعا هر روز که میگذره و به درد ها بسته و ادم های بسته بیشتری میخورم بیشتر دلم میخواد سر بزارم زمین و بمیرم و نفس راحت بدم بیرون و دیگه نگیرم.شاید بعد از مرگ جایی برای موندن باشه که هیچ درد و رنجی نباشه.
لعنت به دلخوری
لعنت به ازردگی
لعنت به دوری
لعنت به بغض
لعنت به درد
لعنت به رنج
لعنت به ادم بودن
یا حتی نبودن
لعنت به حماقت حماقت حماقت
بعضی ها فقط حالت و میپرسن که از بد بودن حالت خوشحال بشن. برای همین کم کم یاد میگیری ساکت بشی.
هر مدلی که بگی و تجربه کردم ادم ها توی توهم از خیلی از احساست به سر میبرن و داءم منتش و سرت میزارن چون خودشون هم میدونن اونقدری که گفتن عااااشقققق نبودن فقط اداش و بهتر در میاوردن.
ساکت باشم بهتره.
خواب که نداریم بریم یکم اهنگ گوش بدیم.
خوش بحال اونا که اینجور وقتا و تو این حالا رفیق دارن .
یه جوری ام که هیچکس نمیتونه بفهمه دقیقا تو این لحظه چی داره تو سرم میگذره و پریروز اومدم خونه و ماشین انداختم و سرم و از ته تراشیدم.یکم طول میکشه به قیافم جلوی اینه عادت کنم ولی تصمیم گرفتم یه مدت بزارم همینطوری باشه حالا مثلا توی این دوسالی که از یه اندازه ای کوتاه نشد و همش فر بود چه اتفاقی افتاد مگه ؟هیچی حالا هم یه مدت اینطوری باشه.
صبح ها وقتی دست و صورتم و میشورم دست های خیس و میکشم رو سرم یه خنکی با نمکی میزنه زیر پوستم .و شب ها همینطور قبل خواب.
میترسم حس فیلم دیدن خراب بشه برای همین همینقدر نوشتن بسه برم یه فیلم ببینم .
چرا اومدی از کدوم خاطره , به ذهنم که با عشق درگیر شم
جوونیم فقط پایِ عشقه تو بود قسم میخورم با غمت پیر شم
نگفتی چه تقدیر پر دردی و برای دوتامون رقم میزنی
ته قصه تاوانه دل بستنه به هم میرسیمو بهم میزنیم
نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم
نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم
اگه سردمو و تو خودم یخ زدم تو یاد آوریِ بهار منی
تو رفتی و خوبه خیالت هنوز خیاله همینکه کنار منی
به قلبی که بعد از تو سازش نکرد که نبضش فقط غرقه آشوب بود
به مردی که دیوونه ی عشق شد بگو رفتنش واسه تو خوب بود
نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم
نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم
پ.ن:اینم قفلی امشب.بعد این مستی .بعد این بد مستی.بعد این همه حال بد.لعنت به بد حالی
دو روز در هفته به جبر روزگار زود پا میشم و عمومام یکم پای تلوزیون میشینم و یکم به خودم حال میدم و یه صبحانه میزنم و بعد اگر کار نداشته باشم که عموما ندارم میرم میخوابم تا ظهر.همیشه با خودم میگم چرا برنامه های صبح ایران اینقدر نچسب و کسل کننده ست ؟ نمی دونم واقعا ولی این روزها یه جوری ام که وقتی تنهام باید یه چیزی وز وز کنه .یه حس تنفر از سکوت گرفتم بس که توی مخم سوت و کوره.حوصله نوشتن ندارم حوصله خوندن ندارم حوصله دیدن هم ندارم.یه چند تا کار هم دارم که بازم حوصله ی انجامش و ندارم.برم صبحانه رو بزنم و بخوابم.
چند روز پیشا دلم خواست و رفتم یه اب مغز خوردم .اینقدر انرژی گرفته بودم که نمی دونستم چطوری باید تخلیه ش کنم اومدم دوش گرفتم و بعد خوابیدم .
دلم هوس اب مغز کردم لعنت بهش
هر جا پا میزارم همه درگیر دنیای مجازی هستیم.
قرار شد از این به بعد تو جمع های خودمی هر کس گوشی دست گرفت باید شام بده تو یه رستوران .البته به جز تماس ها و موارد اضطراری و چون جمعمون خیلی خودمونیه باید توضیح کامل بده که چرا جواب داده یا گوشیش و چک کرده و این وسط گاهی اتفاقات با مزه و حتی غمباری هم متوجه میشیم.
حرف میزنیم و این بهترین مدل رابطه ست.
ادم های فراری از حرف زدن یه جا کم میارن.
خیلی هامون فرصت ها و ادم های مهمی رو توی زندگی برای حرف نزدن از دست دادیم.ولی بازم حالیم نمیشه که این راهش نیست.باید حرف بزنیم این یه قانون برای بقای رابطه هاست.
البته من خیلی وقته که خیلی کم حرف شدم و فقط خودم میدونم چم شده ولی خوب سعی میکنم حرفم رو به موقع خودش وبه اندازه خودش بزنم سعی میکنم .سعی
دیشب درست وقتی که داشت چشم گرم میشد که بخوابم یه هو یاد این افتادم که این ماه اخر اجاره خونست و هی با خودم تحلیل بازار کردم که فلان قدر میزاره رو پیش فلان قدر رو اجاره و وقتی مخم خوب کوبیده شد خواب از سرم پرید رفتم یکم غرغر توییت کردم و تا صبح مثل جغد زل زدم تا هوا روشن شد.
همه ی چیز هایی که ما در ارزوشیم واسه خیلی ها حق طبیعیشونه و از دولت ها شون مطالبه میکنن.
ولمون کن بابا واسه خیلی های دیگه هم ارزو هم خیال و رویا هم دست نیافتنی.تو این یکی میتونم بگم ما بیشماریم یعنی خیلی بیشماریم ها خیلی
چند وقته با اونکه خیلی کم میخوابم در واقع خیلی خیلی خیلی کم میخوابم و چند وقت اخیر مدام تا صبح بیدارم بود.
صبح ها عموما شیش و یا هفت میخوابم تا ده و یازده و بعد میرم یه دور میزنم و بعد میاد یه چرخی تو مجازی یه فیلم میبینم یه کتاب ورق میزنم و همینطور میگذره .
همون زمان هایی که کم میخوابم هم دائم دارم خواب های مسخره میبینم.
از خواب جنگ تا خواب یه ادم دور تا خواب یه اینده ی نامعلوم تا خواب اتفاق هایی که نگرانم که نیافته هرچی خواب مزخرف که فکرش و میکنی.
دلم نمی خواد بخوابم واقعا دلم نمیخواد بخوابم.اوضاع زیاد جالب نیست.
حال بدم رو با هیچ کس تقسیم نمیکنم میخوام یادم بمونه که تو این حال بد چقدر ادم هایی که میشناختم کنارم نبودن و تلاشی برای بهتر شدنش نکردن.یادم میمونه اگر اون ها یه روز حالشون بد بود دلم برای حال بدشون نگیره.و مطمئن میشم انتخاب هام درست بوده اگر کسی نیست کنارم حتما لایق همون چیزی هست که الان نصیبشه.
دلمون میخواد ببخشیم و بگذریم ولی گاهی ته ته ته دلمون نه میبخشیم نه میگذریم نه فراموش میکنیم.
بزار تو جهنم خودشون بسوزن قطعا حقشون بوده .درست مثل جهنمی که من توش هستم .نه اینکه نتونستم واقعا خیلی جا ها نخواستم و نفهمیدن و بد عمل کردم .
چه فرقی میکنه واقعا چه فرقی میکنه به هر حال امروز هم گذشت و کاریش نمیشه کرد.
درباره این سایت