نزدیک به ده سالی میشه که فکر رفتن افتاده تو سرم و این چند سال اخیر بیشتر.از تلاش ها برای رفتن به استرالیا و بی مهری ها و بی معرفتی ها تا رفتن برادر به هلند طی 8 ماه با هزار مصیبت و مکافات و استرس و هزینه هزینه هزینه.
درست از وقتی که فکرش می افته تو سر ادم انگار دیگه هیچ جایی برای موندن ندارم.نه هیجانی برای مهمونی ها نه دل و دماغ دوستی ها و دوست داشتن ها.ادم های اینجا به شکل تاسف باری غیر قابل تحمل میشن .حتی مادر و برادرت حتی صمیمی ترین دوستات.نمی دونم بقیه که این فکر به سرشون میزنه هم همین طوری میشن یا فقط من اینطوری ام.تو مسیر گذشتن روزها یه سری خاطره ها و تجدید ها و رخداد ها هم به مرور به ازارت اضافه میکنه .دلخوری های مسخره ازرده گی های گاه و بی گاه.ادم هایی که دوست دارن یا نشون میدن که دوست دارن یا تو دوسشون دارن یا خیال میکنی دوسشون داشتی هم درکت نمی کنن .انگار برای درک نکردنت لج بازی میکنن و مدام بر این شکل رفتارشون هم پا فشاری دارن.
خیلی ها بهم میگم غم غربت هر جا که بری ازارت میده.ولی مگه الان من درست وسط غم غربت نیستم.تو همین نقطه که احساس میکنم هیچ کس درکم نمیکنه و حرفم و نمیفهمه غریب ترین جای دنیاست.تازه وقتی اونایی درکت نمیکنن که زبونت و میفهمن و حس میکردی میشناسنت درد غربتت صد برابر میشه.اره دلم میخواد برم یه جا که هیچکس من و نشناسه زبون مشترک تنها پلی بشه برای ارتباط و هیچ کس ندونه تو گذشته پر غوغای و درد من چی گذشته بهم.به همه لبخند بزنم و شاد باشم که اینجا دیگه خبری از دوستی های خاله خرسه نیست از رفقا و دوستی هایی که بوی هیچ کمکی ازش بلند نمیشه فقط قضاوت و سرزنش و پیش داوریه که توی حرف ها و کلام و رفتارشون جیغ میزنه.
درست وقتی تو سرت این فکرا میاد دیگه نه جایی برای موندن داری نه هدف خاصی برای رفتن فقط دلت میخواد کنده بشی و اینجا نباشی و به قولی به هر ان کجا که باشد به جز این سرا سرایم.
نه من هیچ کس رو میفهمم و نه هیچکس من و .یه دایرتالمغارف درد های با دلیل یه حجم عظیمی از دلتنگی و حسرت که درکش برای خیلی ها سخته ادم هایی که روز به روز در زندگی اینجا غرق میشن توی زندگی جدیدشون جا خوش کردن و دارن لذتش و میبرن اما وقتی بهت میرسن میخوان ثابت کنن که صد برابر از تو بدبخت ترن و تو باید بهشون اجازه بدی که بریزن بیرون و بگن شاید فکر کنن که حالا تو نسبت به خودت حس بهتری پیدا کردی.نه عزیز دلم اگر مطمئن باشم تو از من دلتنگ تری چیزی از دلتنگی من کم نمیشه اگر یقین بدونم که تو حسرتت بیشتر از من چیزی از حسرت هام کم نمیشه من اندازه خودم که ته ته ته ظرفیتمه درگیر اینهام.
دیگه مطمئنم که انتظار داشتن حتی از عزیز ترین ادم های زندگیم کار مزخرف و بی خاصیتیه.اینکه براشون از دردت هات بگی کمکی نمیکنه فقط به اونا فرصتی میده که یه روز با همون درد ها ازارت بدن.
مسعود میگه صبحا که با دوچرخه میره کلیسا توی راه همه بهش لبخند میزنن و براش دست ت میدن ادم های پیاده رو دوچرخه سوار ها و حتی پلیسا اونا میدونن تو از کمپی داری میای و مهاجری میدونن که اواره ای و جایی برای موندن نداشتی ولی سرزنشت نمیکنن که میموندی و ک و اباد میکردی کسی قضاوتت نمیکنه کسی به روت نمیاره که تو یه شکست خورده ای که اومدی زندگی ت و دوباره با هزار مکافات بسازی.
چرا این ادم ها نباید همسایه من باشن یا هموطن من ؟ من چی دارم برای از دست دادن ؟خیلی بیشتر از اون چیزی که میخوام بزارم و برم و خیلی سال قبل از دست دادم و بزرگ ترینشون شاید روح و حس و هیجان خودم باشه.یه مرد سی و چند ساله که انگار هیچ چیزی برای از دست دادن نداره و هیچ انگیزه ای برای بدست اوردن حتی.
هیچکس نمیتونه حال الان من و درک کنه رنج ها برای ادم ها مثل اثر انگشت متفاوتن.نمی تونی به بقیه بگی درکت میکنم چون میدونم که دروغه میدونم که اداست فقط حالم از جملات بعدش بیشتر بهم میخوره.
دیشب به رفیقمان گفتیم که من به جایی رسیدم که اگر کسی بگه یه کیلو هرویین تو بدنت جاساز کن و فلان کشور تحویل بده و برنگرد این کار و میکنم.هر گاری بگی میکنم که برم و الان دارم به این هر کاری فکر میکنم و دنبالشم.حس میکنه دیگه نمی تونم و واقعا هر روز که میگذره و به درد ها بسته و ادم های بسته بیشتری میخورم بیشتر دلم میخواد سر بزارم زمین و بمیرم و نفس راحت بدم بیرون و دیگه نگیرم.شاید بعد از مرگ جایی برای موندن باشه که هیچ درد و رنجی نباشه.
لعنت به دلخوری
لعنت به ازردگی
لعنت به دوری
لعنت به بغض
لعنت به درد
لعنت به رنج
لعنت به ادم بودن
یا حتی نبودن
لعنت به حماقت حماقت حماقت
درباره این سایت